۱۳۹۰ دی ۱۹, دوشنبه

آشفته

من به صورت آدم‌ها نگاه نمی‌کنم .. نمی‌دونم از اول همینجوری بودم یا ، به هرحال فکر نکنم هیچ بچه‌ای اینجوری به دنیا بیاد .. صورت آدم‌های غریبه معذبم می‌کنه .. خیلی شده از بغل افراد رد شدم و با صدا کردنشون برگشتم .. دور و برم رو نگاه نمی‌کنم ..

چن تا کار دارم .. که باید برای خودم انجام بدم .. واجبه .. من .. اگر بقیه سهل انگاری کنن تعجب می‌کنم .. تا به حال هزار بار با خودم فکر کرده‌ام .. چطور می‌ذارن همه چی فاجعه بشه بعد براش کاری بکنن ..

خوب میشه اگه برای تنوع هم شده همش منتظر نباشی .. منتظر تموم شدن .. منتظر شروع دوباره .. دست خودم نیست .. امیدوارم به رفتن .. منتظرم ..

امتحان‌ها رو که بدم .. بعدش یه هفته تعطیلی دارم ..

۱۳۹۰ آبان ۲۷, جمعه

فقط محض آپدیت کردن!

یا من خیلی دیر به دیر دستی به سر و روی این اتاق می‌کشم .. یا هوای تهران اصلن آلوده است آقا .. بعله .. امروز تمیز کنی فردا دوباره همینه .. و از این قبیل بهانه‌ها .. درس خواندن به این سادگی‌ها نیست .. باید دور و برت تمیز باشه .. همینجوری هم از یه کلمه .. از یه خاطره .. ما به کجاها نمیریم .. می‌بینی دو ساعته کتاب جلوت بازه اما .. البته در مواقع امتحان اینطور نیست .. مثل همه‌ی ایرانیا تحت استرس و زمان کم ، بازدهی بیشتری دارم !
از خودم و حالم اگه بپرسی .. آخ از خودم اگه بپرسی .. ولش کن .. بیا از تو صحبت کنیم ..
ادامه میدم دیگه .. روزا بدو بدو .. عصرا ولو ..
سرموقع می‌رسونم .. اما .. پیر میشم .. فقط منتظرم تموم شه .. نفس بکشم ..

۱۳۹۰ مهر ۲۶, سه‌شنبه

ته صیاد ، میدان درست کرده‌اند . نمی‌دانم اسمش چیست .. اصلا اسمی دارد یا نه .. خب احتمالن دارد . فردا صبح که مردم بلند می‌شوند هرکدام به دنبال بدبختی خودشان .. شاید هم بدبخت نباشند .. به هرحال احتمالش هست .. فردا صبح .. دور میدان .. یه تکه از من را پیدا می‌کنند .. پوست انداختم .. همین امشب ، ته صیاد .
امشب فهمیدم حالم چقدر بد است .. امشب فهمیدم چقدر شکستنی شده‌ام .. امشب فهمیدم باید کاری کنم .
جمع شد جمع شد جمع شد .. یه تکه پوست سنگین که آویزان بود .. کنده نمیشد .. دست میزدی .. خون بود که میامد ..
امشب اما کندمش .. انداختم دور میدان بی‌نامم ..
سبک شدم .. تمام شد .
از فردا بهتر می‌شود .. اینطور نمی‌مانم .

۱۳۹۰ مهر ۱۷, یکشنبه

روزهای نارنجی

لاک نارنجی گرفتم .. یه سری از این گل‌هایی که دسته دسته می‌فروشن هم گرفتم .. یه موقعی مسیرم از ونک بود موقع برگشتن می‌گرفتم از دست فروشی که گل‌ها می‌گذاشت جلوش ، یه کم جلوتر از سنتوری بود .. الان اما به ندرت .. بغل شیرینی فروشی ، گل‌فروشی هم بود .. احتمالن ظاهر یه آدم خوشحال را داشتم .. یه جعبه شیرینی یه دسته گل نارنجی .. گل‌ها هم نارنجی هستن .. هنوز نمی‌دونم رنگ مورد علاقه‌ام چیه ولی مطمئنم نارنجی نیست .. یعنی هیچوقت حتی در تاپ تن هم نبوده .. آخه نارنجی .. اما حالا که دارم تایپ می‌کنم ناخن‌هایم به طرز خوشحالی نارنجی شده‌اند .. این همه ، سعی من بود .. سعی من واسه این که حالم را خوب کنم .. لاک ، پای سیب ، گل ..
خوب شدم ؟ نه
خوشحال نیستم و گریه کردن یه نفر از ترس آمپول حالم را بدتر می‌کنه ..
خوشحال نیستم و استرس ناتمام موندن واحدها حالم را بدتر می‌کنه ..
خوشحال نیستم و اینکه حوصله حرف زدن با عزیز رفته از وطن! رو ندارم و همش بگه حال من را نمی‌پرسی .. حالم را بدتر می‌کنه ..
خوشحال نیستم و نمی‌دانم چه کنم ..
خوشحال نیستم و تنهایی گاهی سخت‌تر می‌شود ..
خوشحال نیستم و لاک نارنجی دارم و چای و پای سیب ..

۱۳۹۰ شهریور ۲۶, شنبه

فصل نو

زودتر از همه از کلاس بیرون آمده‌ام .. کوچه هنوز خالی است . کوچه زیباست .. پاییز و زمستان دلنشینی دارد . واردش که می‌شوی .. با همه‌ی نگرانی‌ها ، با همه‌ی دلمشغولی‌ها .. یک لحظه حواست را می‌دزدد.. درختان بلندش برایت آروزی موفقیت می‌کنند .. منتظرت می‌مانند تا عصر .. صدای خش خش برگ‌ها زیر قدم‌هایم .. امسال به پیشواز رفته‌اید ؟؟ ..
به حجم همه‌ی آنچه باید بخوانم و بدانم ، فکر که می‌کنم .. نه که نگرانم نکند .. ولی آرامم ..
مسافت باقی‌مانده را نمی‌خواهم بدوم .. نمی‌خواهم از دست بدهم .. می‌خواهم خوب به مسیر دقت کنم ..

۱۳۹۰ مرداد ۲۴, دوشنبه

دیدن و شنیدن ، اگه قرار باشه نقش خودمون رو انتخاب کنیم .. من دیدن و شنیدن رو برمی‌دارم .. حرف زدن مال بقیه . نه که من حرف نزنم .. نه خیلی حرف می‌زنم .. منتها کسی غیر از خودم نمی‌شنوه .. یه وقتایی حتی مجبور میشم آروم تر صحبت کنم حرفای بقیه هم شنیده بشه ..
از بحث کردن که فراری‌ام .. اگه گروهی باشه بهتره .. همچی آروم آروم خودمو میکشم کنار .. کمرنگ میشم .. میرم تو حاشیه .. خیلی جای خوبیه حاشیه .. مثل یه اتاق که همه دور تا دور روی زمین نشستن ..بعد بری اون گوشه توی تاریکی روی مبل ! .. حاشیه یه همچین جاییه .. واسه خودت چایی تو بخوری .. به آدم‌ها نگاه کنی .. آدم‌های جالبی که بحث می‌کنند ..
اکثرا نمیشه اینقدر رویایی بود ..

۱۳۹۰ مرداد ۹, یکشنبه

پارسال حتی حساب کتاب کرده بودم .. گفتم یا یه کاری رو نکنم یا اگه خواستم بکنم حداقل درست باشه .. چهل روز بیشتر هم شده بود .. تو اون سفر شمال کار سختی بود . یه روزی باید بشینم با خودم صحبت کنم شاید هم بنویسم .. مشکل اینجاست که تکلیفت با خودت روشن نباشه .
راستی گفتم شمال .. قراره بریم .. اما اولین بار است که تو نیستی . نمی‌دانم روی تختت کی میخوابه ..
سخته .. میدونی حس اینکه پشتت خالیه .. سخته .
دلم برای درس خوندن تنگ شده .. نه برای امتحان نه برای اون دانشگا تخمی .. برای درس خواند برای پاییز برای نارنگی‌های سبز .

۱۳۹۰ تیر ۲۸, سه‌شنبه

راه راه های صورتی دارد ، رنگ‌های خوبی دارد .. بالش قشنگی است نگاهش می‌کنم .. دراز می‌کشم و نگاهش می‌کنم . تکه‌های سفید رنگی هم دارد که مرا یاد ابر می‌اندازد و پنبه.. دراز می‌کشم و متاسفانه خوابم نمی‌برد .. شاید چون به اندازه‌ی کافی یا حتی کمی بیشتر از اندازه‌ی کافی خوابیده‌ام .. پس مجبورم به بالش دقت کنم و فکر کنم .. فکر کنم بهتر بود الان بلند می‌شدم و داستانی می‌نوشتم .. تا سه ساعت دیگه که همه داستانی با خودشان می‌آورند من دستم خالی نباشد .. می‌توانم بگویم میدونید که تا دیروز امتحان داشتم .. دیگه امروز هم خسته بودم .. حتما مرا می‌فهمند .. تازگی‌ها مردم سعی می‌کنند بفهمند .. تلاش خودشان را می‌کنند حداقل ... آخی راست میگی ، خسته نباشی .. اشکالی نداره .. خوب بودن ؟ و من خیلی کلاسیک می‌گم بد نبودن پاس میشن .. و سعی می‌کنم بالا نیارم . هنوز اتاقم در تصرف جزوه‌ها است .. چند تا پایین تخت و مقدار انبوهی روی میز. اتاق شلوغی است به خوبی منعکس کننده‌ی خستگی است و این خوب است .. نه احتمالا بد است ولی فعلا کاری از دست من برایش برنمی‌آید . من حتی نتوانستم فیلم را تا آخر ببینم یا چند جمله درباره‌ی خیانت بنویسم و بگم داستان نوشتم . اتاق فعلا هیچ حقی ندارد که از من انتظار داشته باشد .

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۸, چهارشنبه

2 - همه ی آرزو های من

چای بهانه ی خوبی است . باید بیرون بروم تا نگاهت هنوز روی لباس ها است .
" من رفتم یک چایی بیاورم "
"باشه برو ... بعد بیا دوباره "
" میام "
می آیم . می دانی که من همیشه می آیم . بگذار فقط این اشک های لعنتی تمام شوند . بگذار این بغض هم بگذرد . دیگر شب ها باید به جای گوسفند ها اشک هایم را بشمارم . می آیم چون می خواهی نظرم را بدانی . این پیراهن را ببری یا آن یکی را ... آخ اگر من پیراهنت بودم .. چسبیده به تو . حالا که فکر می کنم آن پیراهن مشکی حتی شبیه من است .. بهتر نگاهش می کنم .. آره .. خود من است . پیراهنت می شوم ، با تو می رقصم ، با تو می چرخم . بیا آنقدر با هم بچرخیم تا سرمان گیج برود . سر پیراهن ها هم گیج می رود ؟؟... اما نه .. پیراهنت نمی شوم ، شب که شد حتما مرا در می آوری و می گذاری برای یک شب دیگر ... مخصوص شب های شادی .. نه .
می گویی :" آها خوب شد یادم افتاد .. حافظم را بده "
حافظت را می دهم . تا حالا به کتاب حسودی کرده ای ؟ حافظت مرا عجیب نگاه می کند .. حتما همیشه دلش می خواسته آدم باشد . باشد بیا جایمان را عوض کنیم . آخ اگر حافظت بودم و در آن چمدان لعنتی جایی داشتم . هروقت دلت گرفت نگاهی به من بیاندازی و شعری بخوانی و دلت آرام گیرد ..
نگاهی به اتاق می اندازی و سعی می کنی هیچ چیز از چشم های زیبایت دور نماند .
می گویی :" خوب همه چی را برداشتم دیگه .. "
آره همه چی را برداشتی غیر از دل من . به چمدانت نگاه می کنم ببینم دل من را کجایش گذاشتی .. آخ اگر چمدانت بودم .. بهترین چمدان دنیا می شوم برایت .. دستم را میگیری و در فرودگاه با هم قدم میزنیم ... چقدر بقیه چمدان ها به من حسادت خواهند کرد ... من دست در دست زیباترین مسافر دنیا قدم می زنم ... اما نه .. نمی خواهم فقط یار سفرهایت باشم ...
می گویی :" پاسپورت ، بلیط ، ساعت ، انگشتر ... " و لبخند می زنی .. مطمئن نیستم ، حتما لخند زدی .. من به شدت سرگم موبایلم هستم و نمی توانم سرم را بلند کنم .. سرم را تکان دهم همه ی معادلات بهم خواهد ریخت .. یک قطره اشک سمج گوشه چشمم نشسته است و منتظر که با یک تکان کوچک خودش را رها کند .. مسافر است دیگر .. تو باید حالش را خوب بدانی ...
موهایت را جمع می کنی . کلیپست را به سر می زنی .. کلیپس ها پاسپورت و بلیط نمی خواهند ، فقط موهای تو را محکم می چسبد و همراهت می آید . آخ اگر جای کلیپست بودم .. موهای تو را سفت می چسبیدم .. نه سفت سفت که نه .. همش سر می خوردم تا موهایت روی شانه هایت بریزد .. تو این جور کلیپس ها را نمی خواهی ..
کلیپست نفس راحتی می کشد و سفت به موهای تو می چسبد و آماده ی سفر می شود .
فکر بهتری دارم .. بگذار هوا شوم .. آخ اگر من هوا بودم .. هوای اردیبهشتی .. اطرافت بگردم . هر جا که بروی دنبالت بیایم .. با موهایت بازی کنم .. تا یک نفس عمیق بکشی و من تمام شوم ...
آماده شده ای .. می خواهی خداحافظی کنی .. آخ اگر من خدا بودم ...
بغلم می کنی .. چه جای خوبی است .. می بوسمت ..
می گویی :" مواظب خودت باش "
می گویم :" مواظب خودت باش "
همینجا است که می دانم اگر صدبار دیگر هم به دنیا بیایم باز همین آدمی می شوم که هستم .. فقط برای همان یک لحظه که بغلت کنم .. محکم .. بگویم مواظب خودت باش و تو را روانه کنم .. به سوی زندگی بهتر .. به سوی آروزهایی که برایت دارم ...
می روی و من از تو دور نمی شوم .

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۲, پنجشنبه

1

فکر تازه‌ ای نبود . بیشتر مثل یک رویای همیشگی بود .رویایی که همه جا بود . صبح ها بود .ظهرها بود .عصرها بود . شب ها بود ، حتی نیمه شب ها ..
تمام روز مثل سایه دنبالش می کرد ، خسته هم نمی شد . شب ها اما بیشتر بود .بودنش سنگین تر می شد .خودش را می انداخت روی کتف های او .
رویای روزی که قرار بود بیاید . روزی که او بلند شود ، سر کار نرود ، کوله اش را پر کند و راه بیفتد.بدون مقصد خاصی فقط برود . برود یک جای کوهستانی یا نه شاید هم برود سمت دریا یا حتی کویر . بدون برنامه ریزی ، بدون همراه ، بدون هدف .
تمام نوجوانیش با این رویا گذشته بود حالا نمی خواست جوانی اش هم بگذرد و این رویا ، خاطره نشده باشد . فقط یک چیز آزارش می داد . آن هم اینکه این آرزوی خودش نبود . هرچند بعد از این همه سال حالا دیگر باید خودش را مالک آن بداند اما هنوز هم چیزی در سرش می گفت :"خودت هم خوب می دانی ... این آرزوی تو نبود " ... خب نباشد که چه ؟؟ آرزوی مادرش بود . اما مگر آدم ها نمی توانند آرزوهای یکسان داشته باشند ؟ باید تحقیق کند ببیند دانشمندان کشف کرده اند که آرزو هم از ژن منتقل می شود یا نه ...آن موقع احتمالا خیالش راحت می شد .
تمام داستان های مادر رنگی از رفتن داشت . همیشه کسی بود که کوله بارش را می بست و برای همیشه از آن شهر غم زده می رفت . چرا همیشه شهرها غم زده بودند ... در داستان های مادر همیشه آنکه می رفت به خوشبختی می رسید . آنکه می ماند اما .... سرنوشت آن ها را نمی دانست . مادر هیچ وقت از آن هایی که می ماندند نمی گفت . در داستان هایش هرچه رنگ و آواز و شادی بود بیرون از شهر ماتم زده بود .
دوازده سالش بود که تصمیم گرفت برود . کوله اش را بست . به نظرش مشکلی سر راه نبود . مقصدش معلوم بود . می خواست به جنگل برود . آنجا یک کلبه برای خودش بسازد و زندگی کند . زود هم بزرگ شود و ازدواج کند و خوشبخت شود .
نگاه مادر را هیچ وقت فراموش نمی کند وقتی او را برگرداندند .
مادر گفته بود :" این ها همش قصه است . آدم ها در واقعیت جایی نمی روند ..پایشان بسته است .. نمی بینی؟"
چرا او دیده بود . همان موقع نه .. اما بعد ها دیده بود ، که پای مادر بسته است . که آدم ها جایی نمی روند . اما او باید برود ، قبل از آنکه دیر شود .. قبل از آنکه زندگی اش فقط ماله خودش نباشد ... قبل از آنکه مثل مادر موهایش سپید شود .. خانه نشین شود و.. آخر هم سفید پوش.
در آینه خودش را نگاه کرد و گفت : "شاید فردا همان روزی باشد که بروم ... برای امروز خیلی کار دارم ."
موی سفید دیگری را که پیدا کرده بود کند و آماده شد و سرکار رفت .

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳, شنبه

برای بهانه ی نفس کشیدنم ....

دوباره تو رفتی و من ماندم .. دوباره تو رفتی و من یک تکه از وجودم نیست .. منی که هیچ وقت عادت به نبودنت نمی کنم ... چه خوب شد که رفتی عزیزکم .. چه حس عجیبی است این دوگانگی ... چه زود دیر شدیم ولی .. چه زود بزرگ شدیم چه زود وقت رفتنت شد ... چقدر منتظر شدیم و چه ناگهانی .... منی که همیشه دنبال تو بودم ... چه خوب بود که بودی و هستی ولی ... میخواهم برایت بنویسم که بودنت بهترین اتفاق زندگیمه که اصلا تو خود خود زندگی منی ... که چقدر دوست دارم که چقدر حالم بده که چقدر تنها میشم وقتی نیستی ... چقدر کمرنگ میشم چقدر ....
تا آخرین لحظه هم هستی .. ولی امان از لحظه ای که پایت رو بیرون میگذاری ... چی رو با خودت از خونه میبری ... که نفس کشیدن سخت میشه ... کاش میشد فقط نزدیکت بودم .. تو زندگی کنی .. تو بخندی ... تو برقصی .. و من فقط نگاهت کنم ... عطرت باشه و من فقط ....
سپردمت به خدا و به خودت ...

۱۳۹۰ فروردین ۱۹, جمعه

روزی روزگاری کودکی

سر نبش بود ...یعنی ساختمون ما میشد دومین خونه ، ما هم سر نبش بودیم ! یه مغازه که نمی دونم اون موقع به نظرم کوچیک نبود شاید چون خودم کوچیک بودم ... حسین آقا ، که یه فولکس داشت از این بزرگا .. راجع به اون موقع ها دارم صحبت می کنم که ماست سطلی بود و نوشابه و شیر شیشه ای ... تلفن بی سیم خیلی وقت نبود که داشت مد میشد ، موبایل و اینترنت رو هم که قربونتون برم ! ... یه روزایی میرفتم شروع می کردم که سلام حسین آقا ... یه پفک بدین ، یه پاستیل .. امم یه دونه از این شکلاتا ...دیگه ... دیگه ... ، حسین آقا حدس میزد امروز من پولم پونصد تومنیه یا هزار تومنی ... خودش اندازه پولم خوراکی های مختلف پیشنهاد میداد ... یک موقع هایی هم پسر حسین آقا می یومد مغازه .. بعدها پسرش یه مغازه زد نزدیک دبستان من ...دومین دبستان من در واقع .. میشد اینور اتوبان .. منطقه 2 ما منطقه 5 بودیم ... اولین مدرسمون همون جا رفتیم .. رفتیم چون من که رفتم اول دبستان خواهرم همون مدرسه رفت اول راهنمایی ...معلم اول دبستان جفتمون یکی بود .. خانم امیدظهور .. با این که دولتی بود ولی کوچیک بود .. خونه بود .. از ساله بعدش دبستانش منحل شد .. منحل و نه هیچ کلمه ی دیگه ای .. معلممون میپرسید چرا مدرسه تو عوض کردی و من با افتخار می گفتم چون دبستانش منحل شد ... دوم دبستان کلمه ی مهمی بود ..خیلی ها نمیدونستن یعنی چی ... منحل ... آخرین سالهایی هم که ما اونجا بودیم اون خونه کوبیدن و ساختمون بزرگ ساختن .. حسین آقا رفت ، یادم نمیاد باهاش خداحافظی کردم یا نه ... حسین آقا مشتری رو میشناخت ... می دونست امروز می تونه اندازه پونصد خرید کنه یا هزار ...

۱۳۸۹ اسفند ۲۶, پنجشنبه

بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم ...فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم

سال 89 هم سالی بود واسه خودش ! تلخی داشت ، غم داشت ، دلتنگی داشت دلتنگی داشت دلتنگی داشت ...
سال صبر و استقامت بود .. هم در زندگی شخصی هم اجتماعی ... حالا هم در روزهای پایانی هستیم ... کاش یک پیامی ، بیانیه ای چیزی ازت داشتیم میرحسین عزیز ... هرجا که هستی امیدوارم سلامت باشی ، سال سختی بود امیدوارم سالی که داره میاد سلامتی باشه ، آزادی باشه ، خوشی باشه ... هرچند که جای خیلی ها سبز خواهد بود مخصوصا محمد و صانع عزیز ....
مثل هرسال که باز هوای بهار میخوره به آدم و کلی برنامه میچینی واسه سال جدید منم کلی برنامه دارم واسه این سال ... سال 89 خیلی خسته بودم ... غرغر بودم که مشخصه از پست های قبلی !! ولی سال 90 رو شروع می کنم با این نگاه که خسته نشم ، غز نزنم ( هر چند خیلی بعیده !! ) ، برم واسه تغییرات اساسی ! ... سال آسونی پیش رو ندارم اینو خوب می دونم ... یه قلم اینکه باید تا تابستون پروپوزال بدم ... یکی دیگه اینکه خواهر عزیزم هرچند که برای تعطیلات میاد ( اسمایلی آرامش و شادی ) ولی بعدش بازم میره ... یکی دیگه اینکه به شدت باید درس بخونم ، چون چیزی به اسم وجدان هر از گاهی یقه ی آدم رو میگیره میگه گور بابای نمره یه آدم زیر دستت نشسته ... بعدش اینکه حتما باید ورزش کنم چون دیگه گردن درد و کتف درد وعده داده شده داره کم کم خودش رو نشون میده ( یه جایی میرسه آدم که میگه جهنم و ضرر بذار خم شم درست ببینم و چند ساعت بعد داره به خودش لعنت میفرسته از گردن درد !) ..... بعد اینکه کلاس زبانم رو برم چون به این زبون علاقه ی خاصی دارم و دلم براش تنگ میشه .... بعد اینکه ... دیگه چی ... آها سنتورم رو برم دوباره اسم بنویسم ... بعد دیگه ... دیگه ... یه چیز دیگه هم هست که حالا بشه میام میگم :))) ... بعد اینکه به طور جدی پی این رو بگیرم ببینم می تونم واحدها رو منتقل کنم برم یا نه ...
خب اینم از این باید اینارو می نوشتم :))
تعطیلات رو هم که ما شمالیم به امید خدا ... شما هم هرجا هستین امیدوارم بهتون خیلی خوش بگذره ... و سالی رو شروع کنیم پر از سلامتی ، دوستی و آزادی همه اونایی که به ناحق در زندانند و..آزادی ایران ...
نوروز 1390 مبارک :)
سمن

۱۳۸۹ اسفند ۱۵, یکشنبه

نوشتم ... کلی نوشتم ...دیگه این بلاگ هم با ما راه نمیاد نشد همش هم پاک شد ...به درک مهمه مگه چرت و پرت های تازه ای هم نبود ...تکرار همون مکررات گه و همیشگی ...
هوا نیست ... نفس کشیدن سخت شده ...

۱۳۸۹ بهمن ۲۹, جمعه

این روزها...

من چند تا نکته فهمیدم ، حالا به شما هم می گم ... تا اینا با تانک نیان تو خیابونهای تهران نمیشه .. داشتم بحرین و مصرو میدیدم اونا با تانک اومدن تو خیابونا اینجا هم باید همین بشه ... بعد تو بحرین به مردم کلی پول دادن که بابا بی خیال اختشاش نکنین یا تو مصر وعده و وعید دادن اونوقت اینجا اینا چی ... کجا شنیده بودم که می گن عرب رو سیر نگه دار و ایرانی رو گرسنه اگه می خوای بهشون حکومت کنی ... یادم نیست ...
این کتاب دا رو گرفتم دارم می خونم ... والا از نقدهایی که بهش شده بود من فکر کردم یه شاهکار ادبی در انتظارمه ... وقتی یه مطلب رو که میشه تو یه پاراگراف گفت دو صفحه کش میدی ...
راستی اگه فیس بوکی بلاگی چیزی دارین همین الان برین اعلام کنید بسیجی نیستید ... بی شرفی و وقاحت مرزهای جدیدی پیدا کردن تو این مملکت ...
حالا ما دلمون روشنه ... این عکس العمل ها یعنی نفس های آخر ... میریم که داشته باشیم 1 اسفند رو ... دوباره به خیابون ها میایم ... 25 قسمت نشد من درست و حسابی داد و بیداد کنم می خوام یکشنبه از خجالتشون در بیام ...
حالا در این اوضاع و احوال هر روز هم 7 و نیم صبح کلاس دارم :( ... نه دروغ چرا یه روز هم 9 !
هوا هم که بوی عید داره ... دو سه روزه هوا از روزهای قبل تمیز تره انگاری ...
متاسفم که این راه هزینه داره ... متاسفم که رفتین ... متاسفم که عمرتون اینقدر کوتاه بود ... متاسفم ...

۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه

چایی میریزم با شکلاتی که خریدم بخورم ، باید خودم رو لوس کنم باید برای خودم شکلات بخرم شکلات موردم علاقه ی خودم ! باید خودم رو آرایش کنم که برم با دوستام قهوه بخورم ، آخه باید برم بیرون اگه خودم رو بیرون نبرم اگه حوصله ی خودم سر بره .. اگه یاده دلتنگی ها بیفتم ... نه باید به خودم برسم ... باید برای خودم آهنگ های خوب بذارم باید برم واسه خودم خرید کنم ... باید همه ی این کارا رو بکنم ... تنها برای خودم برم برم برم تا ته صیاد دور بزنم برگردم ...

۱۳۸۹ آذر ۲۹, دوشنبه

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است ...

1-این وبلاگ صبح شو را اگر تا الان ندیدین حتما برین ببینید به نظر من که همه عکس ها عالین واقعا همشون قشنگن ... همه طبیعی و ساده و دوست داشتنی : www.sobhshow.blogspot.com
2- یه چیزایی هست که منتظری تموم شه تا بعد بشینی ببینی حالا باید چی کار کنی ، بشینی و برنامه ریزی کنی و به زندگیت برسی ، همش منتظری اتفاق بیفته تا بعدش بگی خوب اینم از این حالا به هر حال باید ادامه داد چون کار دیگه ای نمیشه کرد ، فردا شب که اتفاقه بیفته فردا شب که خواهرم با یه پرواز بره به جهان اول ! بره زیر یه آسمون پاک زندگی جدیدی شروع کنه اونوقته که من میشینم ببینم حالا باید چی کار کنم .
3- این شبکه من و تو 1 یک برنامه داره بفرمایید شام درسته که طرح اولیه اش مال خودشون نیست ولی همین که دارن برنامه سازی می کنن خیلی خوبه ، بعد از اون بهتر اینکه ایرانیا می تونن یه کار تیمی بکنن اینقدر منو خوشحال می کنه یعنی رسما لذت می برم ...بعد تو یکی از برنامه هاشون یک خانومی بود در حالی که داشت آشپزی می کرد گفت درسته اینجا غربت و دوری این حرفا داره اما من این جا چیزیو تجربه کردم که تا الان نکرده بودم و اونم امنیت و آرامشه .... و قیافه ی من دیدنی بود بعد از حرف ، حالا خوشحالم که خواهرم داره میره امیدوارم به امنیت و آرامش برسه ...
4- دنگ برف و بارون ماهم که رفته اروپا ...
5- زندگی می کنیم ، در هوای آلوده نفس می کشیم ، تحمل می کنیم ، به بدبختی ها می خندیم ، هر از گاهی با عزیزی که داره میره خداحافظی می کنیم ... دلتنگی می کنیم و باز هم ادامه می دهیم ... به هر حال ما نه اولین نفریم که اینارو تجربه می کنیم نه آخرین نفر
6- شعر تیتراز ه.الف سایه

۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

پاییز ...

1) دوستای خوب ، کسایی می دونی می تونی روشون حساب کنی .. وقتی داغونی می تونی کنارشون فقط در سکوت بشینی ... هر وقت خواستی باهاشون صحبت کنی ... دوستای خوب کسانی که هیج زمانی برای زنگ زدن بهشون" بد موقع" نیست ... هرچند اینجا رو نمیشناسن اما تولدت مبارک دوست عزیزم
2) در هوای سرد زندگی زیباست حتی وقتی هنوز شوفاژها رو روشن نکرده باشن و شب با ژاکت بخوابی ! ... خدایا شکرت بخاطر سرما به خاطر باران به خاطر پاییز ...
3) اگر کسی حکمت نهفته در این تصمیم ناگهانی بسته شدن دانشگاه ایران را فهمید من رو هم خبر کنه چون ما که سر در نمی آریم چه خیری می رسونه ... البته مملکت امام زمان چرا و این حرفا نداره اصلا به ما چه که اظهار نظر کنیم ...
4) آرزو به دلم مونده ساعت چهار که خسته و کوفته می خوام برم خونه و از ساعت 7 کلاس داشتم ... یکی بهم زنگ بزنه بگه دو تا بلیط گرفتم برای ساعت 5 بدو خودتو برسون تئاتر شهر ... بعد من خستگی از یادم برم ... تند تند سوار تاکسی بشم حرص بخورم از ترافیک هی ساعتمو نگاه کنم 5 دقیقه به 5 برسم ... برم یه نمایش خوب ببینم ... بعدشم یه قهوه ... خوشبختی یعنی همین دیگه ... یعنی دوست ، تئاتر ، قهوه !
5) خدایا وضع این مردم رو از این که هست بدتر نکن ... می خوام سرمو بزنم به دیوار وقتی هی ازم می پرسن این چقدر میشه اون چقدر میشه ... آخه لعنت به این بی عدالتی ...

۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه

یک ذهن خسته

یک پدیده ای هست به اسم خواهر برزگتر .. بعد یکهو میذاره میره واسه ادامه تحصیل ... میره و بعدش یک چیزی تو زندگیت کمه ... بعد عکس هایش را می بینی .. این آهنگ جدید ابی هم که خیلی خوبه ... دقت کردین جای اشک ها روی عینک سفید خشک میشه فکر کنم واسه وجود نمک باشه ... یه وقت هایی یه کسایی رو اینقدر دوست داری که کمی ترسناکه این مقدار عشق ... اینو وقتی می قهمی که نیستن .... یا حتی وقتی هستن .. از یه جایی به بعد دیگه نمیشه ترمز گرفت حتی اگه بگیری باز هم میزنی ... این ترمی هم که ما شروع کردیم خدا به داد آخر ترمش برسه ... فقط خدایا کمک کن کار بنده هات را بدون عیب انجام بدیم ... و اینکه من چرا تمرکز ندارم ... چرا یه وقت هایی نفسم میگیره ... گودر هم جای خوبیست هر چند ما را از وبلاگ خواندن انداخته ... همین

۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

من کی ام ؟ شقایق کیه ؟

جونم براتون بگه کلاس های ما بعضی هایش اکثرا واحد های عملی البته به صورت دوره ای است یعنی نصف بچه ها یک ماه و نیم اول و بقیه یک ماه و نیم دوم ... خلاصه یکی از دوستان من دیروز از من خواست که یک کلاس را به جایش بروم ... (این نکته هم که بعضی از کلاس های ما اصلا غیبت ندارند قابل توجه است ! ) ، من هم گفتم باشه خلاصه شنیدین که میگن تو نیکی کن و در دجله انداز و این حرفا ... امروز کلاس رو رفتم به خیال اینکه من خودم این واحد را در نیمه ی دوم ترم دارم ... اما زهی خیال باطل که همین کلاس را من خودم پنجشنبه دارم ، حالا اگر کلاس شلوغ بود یا استاد بی خیال بود یه چیزی اما این استاد از اول کلاس تا آخرش هی گفت شقایق ( اسم دوست بنده ) اصلا می دونی کجای ایران بزرگترین دشت شقایق رو داره ؟ شقایق بچه ی کدام شهری ؟ شقایق چقدر آرومی !!! ... حالا من موندم چه خاکی دقیقا باید به سر بریزم ... احتمالا تا آخر این کلاس من شقایق بمونم و دوستم هم بشه سمن ! فقط امیدوارم شر نشه این قضیه دیگه همین رو کم داریم !!!

۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه

تابستون ، بار گران بودی خوب شد که رفتی !

یه فیلم خوب دیدم حالم خوبه ! این INCEPTION عجب فیلمی بود بسی لذت بردیم جا داره بگم بچه ها متشکریم ... خوش به حال اونایی که روی پرده سینما و سه بعدی دیدن فیلمو ..
الان دیگه رسما وارد آخرین روز از تابستون شدم ، از شنبه دوباره در خدمت استاد ها و بخش ها و ... هستیم ، بدون اغراق اگه نگم مزخرف ترین ، یکی از مزخرف ترین تابستان هایی بوده که داشتم واسه همین خوشحالم که دانشگاه شروع بشه دیگه احساس می کنم دارم تحلیل میرم !
این شش ماه از سال چگونه گذشت ما که نفمیدیم به امید اینکه شش ماه دیگه همش خوشی و خبر خوب و کلا خوشحالی باشه ... الهیییییی آمییییییییییین !

۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

فقط نگو چرا چشمات قرمزه ...

همیشه تو مهمونی ها مسته مسته .. یعنی همیشه نگرانشیم که سالم می رسه خونه یا نه ... یه وقتی هایی هم که احساس می کنم خدا چند تا فرشته می فرسته که واسش رانندگی کنن ... ولی بهترین مست دنیاست .. می خنده ، قر می ده و خلاصه نگاه کردنشن هم خوشحالت می کنه ...
اینایی که اینجورین و بیشتر از همه شلوغ می کنن همیشه جای خالیشون بیشتر از همه حس میشه هر وقت بدون اون دور هم هستیم جاشو خالی می کنیم ...
دو هفته دیگه داره می ره دبی که بمونه ...
* * *
22 سال و چند ماه پیش بود که باهاش آشنا شدم ، البته بهش گفته بودن که من دارم میام ... منم از خدا پرسیده بودم گفتم خدا جون اینجایی که داری منو می فرستی چه جور جایی هست ؟ چه کسایی هستن ؟ اگه منو دوست نداشته باشن ؟ اگه ... اما خدا گفت برو خیالت جمع یکی رو آفریدم اصلا مخصوص تو ... گفتم اگه منو دوست نداشته باشه ؟.... گفت عاشقته برو ... گفتم از کجا بشناسمش ؟.... گفت بیا این عروسک رو بگیر ، صاحب این عروسک اونه ... من اومدم عروسک رو بهش دادم ... 22 سال و چند ماه پیش بود که اون صاحب یه خواهر کوچولو شد که با یه عروسک اومده بود ... حالا 22 سال و چند ماه که عاشقشم ... فقط کافیه بگه جون می خواد تا همون لحظه تقدیمش کنم ...
تا کمتر از یک ماه دیگه داره میره انگلیس که بمونه ...
* * *
یکی از بهترین دوستاهایی که دارم ... حالا می گه کارم داره درست میشه برام دعا کن ... اگه بشه ایشالا تا 2 ماه دیگه میرم ... دعا کن ... باشه دعا می کنم ...
داره اقامت اسپانیا می گیره ....
* * *
آخ خدا .... خدا ... خدا .... برین به زندگی بهتری که لیاقتشو دارین برسین ... برین من دعا می کنم ... برین سپردمتون به خدا ...
* *

۱۳۸۹ شهریور ۱۲, جمعه

ما آماده ایم

دستبند سبز
ماسک
سیگار و فندک
مانتو و شال اضافه
گاز استریل
یک دنیا امید ...

۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

ندارم دیگه ... این روزها تمرکز ندارم ... و وای از روزهایی که من تمرکز نداشته باشم ... حتی نمی تونم یک کتاب جدید دست بگیرم ، حتی نمی تونم درست و حسابی بلاگ ها رو بخونم ... ببین در کمتر از دو هفته که از خبر رفتنت آمده من ....
حتی نمی تونم دیگه بنویسم ... ولش کن ...

۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

من اعتراف می کنم ...

من اعتراف می کنم من یک دانشجو نما هستم ! من اصلا کششه بیشتر از دو هفته تعطیلی رو ندارم ... من اعتراف می کنم دلم واسه کلاس رفتن تنگ شده .. واسه چایی و کیک به جای صبحونه ... از شما چه پنهون حتی دلم واسه درس خوندن هم تنگ شده ... گفتم که من یک دانشجو نما هستم!

۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

این لحظه های لعنتی

بالاخره این روزها رسیدن ... میدونی مدت ها بود فکر می کردم میرسن .. حالا من موندم و تو و سایه ای از رفتنت بینمان ... که سعی می کنیم نبینیمش... حالا من برات خوشحالم باید بری ... حالا من اشک هامو برای خودم نگه می دارم و سهم تو فقط لبخند هاست و انرژی مثبت ها و گفتن این جمله ها که چه کار خوب و درستی داری می کنی ... که دیگه اینجا جای موندن نیست و باید بری ... همینه دیگه زندگی همینه دیگه ... امیدوارم به این زودی ها از این جمله خسته نشم ... دارم شور و شوق رفتنت رو می بینم .. می بینم و برات خوشحالم و هیچی نمی گم جز حرف های خوب ... می روی و قلب من رو هم با خودت می بری ... برو کار درست هم همینه ...

۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

مصیبتی به اسم دندان عقل !

دندانپزشکی خیلی رشته ی جالبی نیست .. حداقل به نظر من ..اما چیزی که مسلمه ترجیح می دم کنار یونیت باشم تا روش ! یکی از قورباغه های زشتی که باید این تابستون می خوردم همین کشیدن 2 تا دندان عقل باقی مانده بود ... خوردیم اما امیدوارم مثل دفعه ی قبل یه هفته این صورت باد نکنه !
یه نکته ی مهم اینکه نمیدونم چرا مردم تا پزشک و داروخانه و اینجور جاها میرسن هنوز به 10 دقیقه نرسیده شروع میکنن به " پس چرا نوبت من نمیشه " " دارن چی کار می کنن " " من قبل از اینا اومدم !" بابا جان یک کم صبر داشته باشین یه کم طاقت خودتون را بالا ببرین ... حالا همین آدم ها در محل کارشان وقت ناهار میشه یک دقیقه بیشتر حاضر نیستن بمونن ...
یک توصیه هم بهتون بکنم با کادر پزشکی و دندانپزشکی ( منظورم پرستار ها و ... ) با احترام برخورد کنید تا کارتان راه بیفتد !
خدایا پیشنهاد میدم این دندان عقل را دیگه بی خیال شو ... هر چند انگار داری کم کم حذفش می کنی !

۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

دوست های خوبی دارم ... دلم براشون تنگ میشه ... بودن در کنارشون بهترین احساس رو بهم میده ... بهترین خاطرات را در کنارشون دارم ... همین مهمه دیگه زندگی چیه غیر از این لحظه ها که سعی می کنیم برای همدیگر خاطره بسازیم ... خدایا براشون بهترین ها رو می خوام دلم می خواهد همیشه سالم باشن و لبخند روی لباشون باشه ... در امنیت و آزادی باشن و جمعمون همیشه جمع باشه ...

۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه

دریا و من و خدا

این روزها تعطیلم ... یک احساسی بهم میگه شاید دیگه هیچوقت اینجوری تعطیل نباشم ... یعنی کاملا تعطیل !
کتاب میخونم ، کتاب هایی که خودم بعد از آخرین امتحان رفتم خریدم و خوب کتاب های کتابخانه ... همین چند ساعت پیش رمان بادبادک باز را تمام کردم ... انصافا هم چقدر خوب بود ... دیدی با یک سری از خصوصیات خودت حال می کنی ؟! منم سرعت خوندم بالاست ... آی با این قضیه حال می کنم ! حالا ریا نشه ولی انصافا با دقت هم می خونم نه اینکه فقط با سرعت بالا و سرسری بخونم .
بعد از مدت ها حتی بعد از سال ها میشه گفت چون یادم نمیاد آخرین باری که در دریای مازنداران شنا کرده بودم کی بوده ، رفتم دریا . خوب بود . آرامش داشت و خدا یه جایی همون نزدیکی ها داشت برام می خندید ، صدای خنده اش می اومد ... منم تو ذوقش نزدم و به روش نیاوردم چقدر این آخری ها از دستش خسته شده بودم ... گذاشتم بخنده و چند ساعتی به هیچی فکر نکنه.
اینم که دیگه همه گفتن ولی ماه رمضان بدون ربنا یعنی چی واقعا ؟ نوستالژی یعنی ربنا ، یعنی اذان موذن زاده اردبیلی .... یعنی افطاری .

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

من خوب خوبم ...

چشمانم را می بندم و دوباره از خودم متنفر می شوم
می خواهم بخوابم و چند ساعتی نباشم ... خواب بی رویا
می خواهم حرف هایی را که بهت زدم فراموش کنم ... می خواهم باورم شود همه تقصیر توست ... می خواهم برایم مهم نباشی ... می خواهم باورم شود که برایم مهم نیستی که دیگر ندیدنت هم مهم نیست... می خواهم نگاهت را فراموش کنم ... می خواهم چهرت خسته ات از یادم برود ... می خواهم دیگر تو برایم بیش از یک نام نباشی ... می خواهم باور کنم تلاشت را نمی کنی ... می خواهم باور کنم از صبرت متنفرم ...می خواهم باور کنم بود و نبودت دیگر برایم یکی است ... می خواهم تمام احساسم را پاره پاره کنم ... می خواهم باور کنم دیگر قلبم درد نمی کند ...

۱۳۸۹ مرداد ۱۵, جمعه

فردا ...

- فردا را باید روزه بگیریم ؟
-بله
-چرا ؟
-خوب خلاصه بگم ... ایران کودتا شد ...بعد یکسری اعتراض کردن ... خوب بعد هم دستگیر شدن .. حالا تو زندان دارن مثل ... باهاشون رفتار می کنن ..اونا هم اعتصاب غذا کردن ..
حالا برای همراهی با اونا فردا رو روزه می گیریم
- حالا اگر یکی مسلمان نباشه ؟
- انسان که هست ؟ ایرانی که هست ؟ وجدان که داره ؟ روزه یه اسمه شما صداش کن اعتصاب غذای یکروزه ...
- ما روزه بگیریم ، تو این گرما تا ساعت 9 شب گشنه باشیم حل میشه مشکلشون ؟
- ما روزه بگیریم و به چهار نفر دیگه هم اطلاع رسانی کنیم این قضیه به گوش همه میرسه به امید خدا حل میشه ... شنیدی که میگن در ناامیدی بسی امید است!
- مگه همه خبر ندارن ؟
- نه دیگه ، یکی از مشکلات هم همینه ! به دور و برت نگاه کن ببین چند نفر با اینترنت کار می کنن و از قضایا آگاهن ...
- ما فردا روزه می گیریم ... شما هم همراه شوید


** این لولو هم که همه رو از کار و زندگی انداخته ... یک صفحه هم تو فیس بوک درست کردن بی زحمت اگه خبری از گم شده دارید به بقیه هم بگین !

۱۳۸۹ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

یکسال در تبت

یکسال در تبت ... اون فیلمه نه ! یه برنامه است که در بی بی سی فارسی پخش می شود نمی دونم اولین قسمتش بود یا نه ... اما بسیار جذاب و شیرین بود ... اینکه یه جایی روی همین زمین خودمان عده ای به شیوه زندگی می کنند بسیار جالب بود ... یاد آی کیو سان می انداخت مرا ! تمام برنامه را لبخند به لب دیدم ... یه قسمت خیلی با نمک هم بود که پزشک که چه عرض کنم یه چیزی تو مایه های دعا خوان بود که برای درمان دندان درد یک خانمی پی در پی روی صورت اون بنده خدا تف کرد ! اگه ما این رو یکی امتحان کنیم چه نتایجی خواهد داشت ؟ ...یا اصولا زنده می مونیم که نتیجه را ببینیم ؟! خلاصه برنامه ی خیلی خوبی بود اگر وقت کردید حتما ببینید .

۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

هوای ملسی شده این روزها... از هوا لذت ببریم ... شاید یک لحظه ناخوشی ها یادمان برود ..

۱۳۸۹ مرداد ۷, پنجشنبه

پیشواز...

با خوردن زولبیا و بامیه به استقبال رمضان می رویم !

۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

اینم تابستونه آخه همش استرس !

استاد های عزیز بی زحمت همه ی نمره های طلایی بنده رو تا فردا اعلام کنید ... چه وضعشه هر روز با استرس میرم سایت این دانشگاه ... همه رو یکهو بدین راحت شم !

۱۳۸۹ مرداد ۵, سه‌شنبه

تقدیر

حتما دلیلی دارد که ما در این سال ها به دنیا آمدیم ... حتما دلیلی دارد که سالهایی که دراکثر کشور های دنیا دموکراسی است ما در مهد دیکتاتوری به سر می بریم ! حتما ایران در این روزهایش به ما نیازمند است ... آری من به تقدیر معتقدم ... من فکر می کنم آدم ها بی دلیل در مسیر زندگی یکدیگر قرار نمی گیرند ... و من عاشق این کشورم ... چون عاشقش هستم یه وقت هایی اینقدر از دست اوضاعش عصبانی می شوم که می خواهم بروم و دیگر بر نگردم ... من ایرانی هستم ، مثل همه مردم این کشور به تمدن و تاریخش می نازم و به شرایط حالش لعنت می فرستم ... من وقتی در خیابان های این شهر راه می روم آدم هایی را می بینم مثل خودم ، اینقدر آشنا که می توانم عکس العمل هایشان را پیش بینی کنم و مطمئنا آنها هم همین حس را نسبت به من دارند ... اما همین آدم ها یک وقت هایی تو را غافلگیر می کنند ، یک وقت هایی خودت هم خودت را غافلگیر می کنی ... مثال هم دارم 25 خرداد 88 .
من ایران را دوست دارم ، من ایرانی بودن را دوست دارم ، من ایرانیان دوست دارم !

۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه

خواهر من ، برادر من آشغال نریز .... زشته !

عزیزم حیف آن تیپ قشنگ و این همه ادا اطوار نیست وقتی با آشغال ریختن همه را بر باد می دهی ؟! پاکت سیگارت را می اندازی تو باغچه...نه واقعا ؟!!

۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه

دیوانه تر باید شد !

بارها تصمیم گرفته بود ... همه چی را ول کند و برود ... اما هر بار نرفته بود ... هر بار ... باز هم مانده بود ... شاید به اندازه کافی دیوانه نبود ، عاشق بود اما دیوانه نبود ... باید دیوانه تر شود ... باید از امروز تمرین کند .. شاید بار دیگر رفت ..

۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

....

- بیا بریم کنسرت
- نه بابا آهنگ هایش شنیدم مزخرفه !
- بیا دیگه حالا یه دو ساعت دور هم خوشیم ..
- ترجیح می دم بشینم درس بخونم دو ساعت رو !
- خوب بعدش شام میریم بیرون ... شام رو بیا دیگه ..
- حالا تا شام !
***
- اس ام اس : کنسرت مزخرفه ... شام اگه بیاییم مورانو می آیی ؟ بیا دیگه ..
- نه ... شام که نمی خواهم بخورم .. حال هم ندارم آماده بشم !
- اس ام اس : به هر حال مورانو تصویب شد .
- ......
***
- درس خوندی ؟
- نه !

۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

اخبار من !

من اخبار را یک روز دیرتر می خوانم ... خیلی کم پیش میاد روزنامه همان روز را همان روز بخوانم اگر هم بخوانم که شب است و دیگر روز نیست ! وقتی منتظرم چای صبحانه خنک بشه ( در راستای ترک یکی از عادت های بد من که خوردن چای داغ نه فقط چای هر مایعی که بشود داغ خورد !) شرق را برمی دارم و تیتر های صفحه اول را می خونم بعد شاید یادداشت سردبیر ... و اما بعد صفحه آخر ! اول از همه که ستون کرگدن نامه ... این ستون را از شرق قدیم هم دنبال می کردم ... تنها ستون طنز باقی مانده .... یادش به خیر اعتماد ملی صفحه یکی مانده به آخر ... انگار یک صفحه از بهشت بود ! قبل از انتخابات هم چقدر با آگهی های ننه رجب خندیدیم ... اما حالا این آخرین صفحه شرق هم شده همه روزنامه خواندن من ... بیشتر یادداشت ها را هم می خوانم مخصوصا مال سروش صحت را که نوشتنش را دوست دارم قبل از بسته شدن اعتماد در ضمیمه اعتماد می نوشت ... اما از بهترین یادداشت ها آنهایی است که پیشنهاد می دهند البته نه بیشرمانه و امثالهم بلکه پیشنهاد یک کتاب خوب ، فیلم خوب ... و تئاتر خوب ... بخشی که بیشتر از همه دل من را سوزانده و به شدت هوایی می کند !
به امید خدا 4 روز دیگه هم زنده بمانیم این امتحانات هم تمام شده ! آنوقت من می مانم و یک دنیا کتاب نخوانده و تئاتر ندیده ... هر چند آرزو به دل موندم یه دوستی پیدا کنم و بگه که از نمایش خوشش می آید و حاضر است قدم رنجه کنه با ما به تئاتر بیاید ! ..
* نوشته بودند یکسال از نماز جمعه سبز گذشت ! راست می گویند واقعا گذشته ... یک زمانی فکر نمی کردم روزی را ببینم که به نماز جمعه رفتم و بعدش توی یک پاساژ هی سیگار بکشم تو چشمای مامانم فوت کنم که اشکش بند بیاد ! چه روز هایی را گذروندیم ...

* به قول دوستم که می گفت دیگه بی حس شدم ! منم دیگه بی حس شدم از دست این امتحان ها ... خدایا این 2 تای باقی مانده را هم به تو می سپرم ببینم چه می کنی !

۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه

پالتو ... شمال ... اول مهر !

اینکه اصولا الان من اینجا چی کار می کنم و چرا درس مقدس ترمیمی رو ول کردم و اومدم دارم بلاگ می نویسم که جای خود داره ... اما این روز ها دلم برای یه چیزهایی به شدت تنگ شده ... مثلا دلم آی هوای سرد می خواهد ... هوای سرد و پالتو ...یا یه شمال دسته جمعی با فضانوردی دسته جمعی ... یا اول مهر .. اصلا کی اول مهر میشه ؟ شروع ترم جدید ... منم که خوشحالم واقعا هنوز امتحان های ترم قبل تموم نشده دلم اول مهر می خواهد ... جا داره از همین تریبون از گروه AKCENT بابت این آهنگ THAT'S MY NAME یه تشکر ویژه بکنم می دونم دیگه قدیمی شده ولی هنوزم کلی منو خوشحال می کنه !
آقای جمهوری اسلامی خوشحالی بی خودی تعطیل کردی حالا ما 4 روز دیرتر تابستان می شویم ... نه خوشحالی ؟!!
دیگه از کسی که یک ماهه داره امتحان می ده انتظار پست بهتری نداشته باشین !

۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

من اگه بخوام تو گرما برم امتحان بدم باید کی را ببینم ؟!!

۱۳۸۹ تیر ۱۱, جمعه

وقتی روزی دوهزار بار ایمیل چک می کنی ... وقتی هر کاری را می تونی انجام بدی غیر از نشستن و درس خوندن ... یعنی دوباره فصل امتحاناته ...
خدایا امیدوارم درس ها را از اول ترم خونده باشی که شب های امتحان ها تا صبح بیدار نمونی ... یک هفته مونده ... موفق باشی !

۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

وقت گذروندن با هیچ کسی مثل تو منو آروم نمی کنه ... وقتی با زیبا ترین لبخند دنیا رو به رو من می نشینی و با دلنشین ترین صدا برام صحبت می کنی... وقتی چشم های زیبات از هیجان برق می زنه و از روزت و ماجراهایت تعریف می کنی ... 22 ساله که همراه منی ... از همون وقتی که با یه عروسک که از بهشت برایت آورده بودم اومدم در زندگیت ... من خوشبخت ترین آدم دنیا هستم چون تو خواهر منی ...

۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

من که عاشق درس خوندم و اصولا احساس می کنم درس و امتحان تا آخر عمر از من جدا نمیشه ... انصاف نیست درس هایی رو بخونم که دوستشون ندارم ... نه خدایا واقعا نیست !! اما حالا که وضع اینه و گویا تا 2 ،3 سال آینده هم قرار نیست تغییر کنه .. خدایا حداقل کمک کن یه ذره علاقه در بنده ایجاد بشه !
این روزها کتاب هایی که نخوندمشون به شدت دارن منو صدا می کنن ... البته درسی ها که نه !

۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

این روزها که هر کس برای خودش یه تیم تو جام جهانی داره من موندم و بی تیمی ... خوب هیچ حسی به کشوری ندارم که برام مهم باشه ببرن یا نه ... نمی دونم ... ولی کاش ایران هم تو جام بود ... حالا هم انگلیس و آلمان این جوری شدن خدارو شکر که ما همه جور دوستی داریم و الان یه سری خوشحالن و یه سری ناراحت و عصبانی و دارن به داور بد و بیراه می گن !!

۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه


" به پدر نگویید مشکل بزرگی دارم ... به مشکل بگویید پدر بزرگی دارم ! "

خیالم راحته که هستی ... می دونم هر چی باشه پشت منی ... هر چند هیچ وقت اینا رو به خودت نمی گم ...
روز پدر مبارک

۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه


باز صدای زنگ موبایل می آید ... هر چند یه نیم ساعتی هست که تو خواب و بیداری ام .. اما امروز فرق میکنه امروز رو به این امید پا می شم که آخرین کلاس این ترم خسته کننده است ... باز ساعت 7:25 شد ... از در خونه می رم بیرون ... تا نیمه ترم هم خوب اومدم و حتی یه روزهایی زودتر به کلاس ها می رسیدم که مایه تعجب دوستان میشد ... اما با نزدیک شدن به آخر ترم دوباره همون سمن میشم که کلاس هارو 10 دقیقه دیر میرسه
صدای محسن نامجو تمام دنیا رو برداشته ... اصلا این آهنگ ترنج روح منو تازه میکنه اول صبحی .. ... ماشین چرا این جوری میره ... فرمان یه جور غریبی زیر دستم وول می خوره ... صدای هوهوی عجیبی همراه چهچه های نامجو شده ... صدا رو کم می کنم ... نه صدای جدیدی داره میاد ... حالا دیگه معلومه ماشین داره به زور میره ..." پننچچچچچچچچچچچچچره ".. صدای یه آقا از بیرون داره میگه این به زور رفتن ها و سر و صداها الکی نیست ... نه دیگه فکر نمی کنم یه کوچه دیگه رو طاقت بیاری .... اونم کوچه ای که برای پیدا کردن جا پارک باید 3 دور زد ... یه کوچه رو پیاده می رم ... در کلاس رو باز می کنم استاد داره درس میده ... باز هم یه ربع دیر رسیدم .. ...

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

روز سیاهی بود ... نمی خواهم برایش سالگرد بگیرم ... نکند فکر کند دلمان تنگ آن روز ها شده ... نه.. دلتنگی اگر باشد هم فقط برای ندا ها است ..

۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه

دوستت داشتم ...
دوستت نداشتم ...
ازت متنفر شدم ...
سعی کردم ببخشمت... خیلی سعی کردم ... خیلی با خودم کلنجار رفتم ... می دونی که من آدم بزرگی نیستم ...
هیچ احساسی بهت نداشتم ...
حالا فقط دلم واست می سوزه ... اینقدر که یه وقت هایی فکر می کنم شاید حتی دوست دارم ..
می فهمم داری سعی می کنی ... می فهمم ... شاید یه روزی ببخشمت از ته دل ... شاید یه روزی آدم بزرگی شدم ...

۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه


آقای تاجزاده به احترام شجاعتتان فقط می توانم سکوت کنم ...
http://www.kaleme.com/1389/03/24/klm-22713

۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه

یک ضرب المثل سرخپوستی میگه :" برای شناخت هر بلاگر یادداشت خرداد و تیر 88 وی را نگاه کنید !!! "

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه


http://www.mediafire.com/?kiy0xzbnmbw
گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجی لیکن به دست نایی

گفتا تو از کجایی که آشفته می‌نمایی
گفتم منم غریبی از شهر آشنایی

گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری
گفتم بر آستانت دارم سر گدایی

گفتا به دلربایی ما را چگونه دیدی
گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربایی

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کاو بنده‌پرور آید

۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه


گفتی بیا ... گفتم می آیم ...
می گویی نیا.... نمی آیم ...
اگر باز هم به یک اشاره بخواهی می آیم ...

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

دانشگاه رو وقتی خلوت خلوت است دوست دارم ... انگار دارم توی خواب راه می رم ...

بگم بگیم
بگی بگید
بگد بگند
تقدیم به استادی عزیز که فعل جدیدی به ادبیات این مملکت هدیه کرد !

۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

ب.ن.خ

1)پارسال در چنین روزی از میدان تجریش تا برج ملت رو پیاده رفتیم و برگشتیم ... یاد زنجیره سبز به خیر ... چقدر آن روز گفتیم شاید این جمعه برود ... و نرفت ..به زور ماندند و سیاهترین روزها با بودنشان آمد ...
2) اگه نمی تونید حلقه درست کنید لطفا سیگار نکشید !
3) فیلم ... کتاب ... درس ... مسئله این است ؟!
4) شاتر آیلند را نبینید ... هیچی را از دست نمی دهید ! من خودم یکی از طرفدارهای فیلم های اسکورسیزی ام ... اما این یکی انصافا فقط یک سوال در ذهن من ایجاد کرد اونم اینکه چرا ؟ ... واقعا چرا ؟ حالا که چی ؟ این همه پول و انرژی و وقت ... یعنی فیلم نامه از این بهتر پیدا نمی شد ؟
5) شنبه 22 خرداد ..ساعت 4 ... خدایا به امید تو ... مثل همیشه امیدوارم همه سالم و پر امید بیان و سالم امیدوارتر هم به خونه هاشون برگردن .

۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه

حتی میشه 7و نیم صبح کلاس رفت ... گشنه و خواب آلود ... وقتی استاد خوب درس می ده و اینقدر با شخصیته !

۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

به نام یکتا پروردگار پاک

امروز تئاتر یک دقیقه سکوت را دیدم ... بسیار عالی بود گویا تا 20 خرداد هم اجرا دارند ... تالار مولوی ، خیابان 16آذر ... البته اگر می خواهید بلیط بگیرید و موقع بیرون امدن پای خواب رفته و گردن درد نداشته باشید بهتره 5 آنجا باشید ... شروع ساعت 7 .

لطفا به این سایت برید و به خلیج فارس رای بدید ... 5 دقیقه هم وقت نمی گیرد :

www.persianorarabiangulf.com

حالم خوبه ... یه جور غریبی حالم خوبه !

۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

تیتر دیروز شرق بسیار خوشحالم کرد ... عفو زندانیان بعد از انتخابات ... حالا هر چی می خوان بهش بگن ... عفو و بخشش اسلامی ... اظهار ندامت ... مهم اینه که زندانیا آزاد شن و به خانوادهاشون برگردن ...

۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

به قول شاعر که میگه " وقتی حالت بده روحت بی قراره !"
حال ما که البته خداروشکر و گوش شیطون کر خوبه .. اما روحمان گویا کمی بی قراره.. البته آن هم اتفاق تازه ای نیست ..
یک دلم میگه برم برم .. یه دلم میگه بشین سر جات درستو بخون ...
البته تا امتحان های ما به گفته ی دوستانی که زحمت کشیده تا پای برد رفته اند یک ماهی باقیست ... گویا از 17 تیر شروع میشن... اما حالا نخونم کی بخونم 22 خرداد ؟ 25 خرداد ؟!!اصلا فکر می کنی واسه این درس های ... یه بار خوندن کافیه ؟

باز هم فیس بوک و کلیپ های پارسال و اشک های من و خاطراتی که مرور میشن ... مگه میشه یادمون بره ..

اگه بهت نگفته بودیم .... اگه متوجه نشده بودی ... حالا که می دونی و باز کار خودتو می کنی ... مهم باشد یا نباشد از چشم ما که افتادی ... یک جمع را تکه کردن هنر نیست !

۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه

پروژه ای به نام کادو خریدن !... وقتی فکر می کنی که می تونی 5شنبه رو واسه خودت داشته باشی و به کارات برسی و یه ماه می خوای یه مانتو بخری ... نه ... تولد دوستای خوب خردادی و پروژه کادو خریدن به راه افتاده ... خرید با بیشتر از دو نفر غییییییییییییییییر قابل تحمله ! به خدا من اخلاق کار تیمی دارم اما نه خرید تیشرت ... اونم فقط یقه گرد !
لاست هم که تموم شد ... بنده بر خلاف دوستان که ناراضی بودن ، شکایت خاصی ندارم ... دیگه از یه همچین داستانی چه پایانی انتظار دارن ؟!! ما که راضی بودیم خدا هم ازشون راضی باشه ... ولی بازی ها واقعا عالی بود .. حیف که به سریال ها اسکار نمی دن ! به هر حال چند سال ما رو سرگرم کرد ..
نه از من نخواه این وقت گرانبها رو بذارم و درس بخونم ..

۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

به نام یکتا پروردگار پاک
کمی تا قسمتی سرما خورده ام ... امروز هم که دوم خرداد است ... همیشه کلی فکر دارم که بیام اینجا و بنویسم ... اما امان از این تنبلی من .. اصولا من خواننده بهتری هستم ... بلاگ هایی رو که دنبال می کنم تا آپ میشن من دوان دوان می رم می بینم اما خودم وقت واسه اینجا نمی ذارم ...
جدا از اینکه امروز دوم خرداد است ... امروز دوم خرداده و من کم کم دارم دچار نگرانی می شم که با این همه درس نخونده چه کنم ... باور کنید, وقتی میگم درس های ما شب امتحانی نیستن !
خدایا این ماه را برای مردم این کشور همراه کن با سلامتی ... آرامش ... امید ... امنیت ... شادی ... مهربانی .. آزادی .. همبستگی ... صبر و استفامت .

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه

ما که داریم میریم شمال ... تعطیلات به شما هم خوش بگذره

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

ب .ن .خ
امروز بنده برای اولین بار در کنگره شرکت کردم ...
دوستم ازم پرسید حالا که اینجایی چه احساسی داری ؟ منم راستش رو گفتم ... احساس بی ربطی ... نمی دونم شاید یه روزی منم احساس کنم عضوی از این جامعه هستم ... ولی فعلا که نه ... نه ... به هر حال از نزدیک برج میلاد و دیدم ... البته توش که نرفتیم فقط از بیرونش... دوستم هم علاقه خاصی به جمع کردن کاتولوگ ها داشت که کلی باعث خنده و شادمانی بنده شد ! آها .. یک خرید مفید هم کردم یه بسته 144تایی ماتریس خریدم! ... :)))
یک حرکت بسیار زیبا هم این بود که یک میز بود که مشفول جمع کردن امضا برای آزادی یکی از همکاران محترم بود ... ما هم خیلی دلمون می خواست می تونستیم اون برگه رو امضا کنیم اما از اونجایی که هنوز دانشجوییم و خبری از شماره نظام پزشکی نیست .. نشد ! :(
در مجموع در سال های آینده شرکت می کنم اما با یک لیست درست و حسابی و مقادیر قابل توجهی پول !

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه


خدایا " قرار بود سر بی گناه تا پای دار برود .. قرار بود سر بی گناه بالای دار نرود " ... خدایا ... چرا گلوم گرفته ... خدایا چرا یه چیزی داره قلبم رو فشار می ده ... خدایا دیگه تو که می دونی چقدر دل من کوچیکه .. امروز چندمه ؟ .. داره کم کم یه سال می شه ... سال 88 اینقدر اشک ریخته بودم که دیگه نمی دونستم اشکی هم برای بقیه سال ها مونده یا نه ... ولی انگار مونده ... امروز 22 خرداد .. روز امید .. نه امروز 25 خرداد ... روز ناباوری ... روز یه احساس جدید ... ما بی شماریم ... امروز 30 خرداده ... چه سیاهه خدایا... چه غمی خدایا ... چه باورنکردنی خدایا ...
آخه یه روزایی دیگه نمیدونم که می تونم یا نه ... آخه اینجا همه زندگی منه ... آخه اینجا وطن منه ...
دوست دارم این شهر لعنتی رو .. " قرار بود خدا باشد و مهربانی مردم "
" قرار بود هیج دلی از حرف حق نرنجد " ...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

من مست و تو دیوانه ... مارا که برد نمایشگاه کتاب

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

...

ب.ن.خ
کاری رو بی علاقه کردن بهتره یا بی کار بودن ؟!
رشته ای رو بخونی که آینده بهتری داره بهتره یا اونیو که دوست داری ؟
مگه همه آدم ها باید مثل هم باشند ... مگه همه باید فکر کنن دکتر شدن خوبه ....
من مثل تو فکر نمی کنم ... اینو ببین ... بفهم ... بهترین سال های عمرمو دارم بخاطرت می ذارم ... اما یه روزی .. که دیگه نتونستم نگو که به من نگفتی .. دیگه همه می دونن غیر از شماها ... تو اگه یه ذره منو میشناختی این کارو با من نمی کردی ... دیگه ازم هیچی نخواه ... هیچی ... مرا با تو دیگر حسابی نیست ..

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

این روزها

1 ) به نام خدا
2) دلم می خواهد دوباره یه شمال دسته جمعی با دوستان بریم ...
3) راننده های عزیز جون هر کی دوست دارین جایی که از رو به رو دید نداره یه طرفه ( ورود ممنوع ) نرید ... امروز نزدیک بود ... آخه با کامیون برادر من نرو یه طرفه ..
4) بهار آخه میشه درس خوند .. نه میشه ؟
5) چقدر دلم می خواد دوباره ببینمش ...
6) منتظر نمایشگاه کتابم
7) یا حسین ... میر حسین

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبه

حالا من خسته ام ...خودم هم نمی دونم چی می خوام ... روز معلم پیشاپیش بر همه معلم ها مخصوصا بهترین معلم دنیا .. خواهر عزیزم مبارک ... دلم خیلی واسه بعضی از معلم هام تنگ شده ... یادشون به خیر امیدوارم هر جا هستن شاد و سلامت باشن ...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

1- ایندفعه با چهارمه دارم این بلاگ رو می نویسم ... خسته شدم هی می نویسم هی پست نمیشه همش هم پاک می شه ... از تو ورد هم نشد کپی پیست کنم ...
2- جای همه قهوه خور ها خالی رفتیم رئیس یه قهوه بسیار عالی خوردیم ... فقط بدیش این که تو طرحه و زود به زود نمیشه رفت ... شعبه های دیگه هم که جای نشستن ندارن...
3- فردا آخرین جلسه ی یکی از کلاس های مزخرف ماست.. البته به جاش کلاس های مزخرف دیگه ای شروع میشن ... اما باز جای شکرش باقیه که این یکی بالاخره ...پر !
4- بی صبرانه منتظر 5شنبه هستیم ... تولد یکی از دوستای خوبه ... به امید خدا یه فضانوردی دسته جمعی می کنیم !
5- خیلی خوابم امیدوارم ایندفعه دیگه پست بشه ..
6- چند تا قسمت لاست هم برای دیدن دارم که یعنی فردا کلی گرفتاریم ! هر چند که قسمت آخرش هم این هفته می یاد ..
7- دلم می خواد این تئاتر جدید رضا کیانیان رو هم بریم ببنیم
8- باز هیچی نگذشته شده وسط ترم کلی درس واسه خوندن جمع شده ... یک دانشجوی نمونه الان داره درس می خونه نه هی پست بنویسه هی پاک شه ... دوبا ره هی بنویسه ... هی پاک شه ...هی ..

۱۳۸۹ اردیبهشت ۶, دوشنبه

همین الان یه پست جدید گذاشتم بعد هم پابلیش کردم ... نشد ... همش هم پاک شد ...آخه من چی بگم؟!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

به نام خود خدا
بیشتر از یک سال میشه که من می خواستم یه بلاگ آبرومند و درست و حسابی داشته باشم .. اصلا همین شد که اومدم و اینجا رو درست کردم .. اما امان از دست این تنبلی ها ... خلاصه 3 تا پست هم داشتم خدا شاهده ... اما خوب دل به کار ندادم :( ... حالا چند وقته هی می رم بلاگ های اینو اونو می خونم و هی دلم می سوزه ... آخر این شد که گفتم من اینجا رو راه می اندازم حتی اگه مثل حالا تنها خوانندش خودم باشم :) ... اگه راه گم کردین و مسیرتون به این ورا افتاد یه کامنتی هم بذارین تا من کلی هیجان زده بشم .. ثواب داره دل یه جوونو شاد کردنا .... حالا که فقط خودم اینجام و خدام , برای خودم می خواهم یه عالمه آرزوی خوب بکنم و البته برای شما که شاید گذرتون اینوری افتاده ... با اینکه ماه اول سال تموم شده اما من باز هم از خدا برای همه در این سال سلامتی اول از هر چیز و بعدش شادی , آرامش , امنیت و یک دنیا خاطره ی خوب می خوام که با خودمون از سال 89 به یادگار ببریم ... و البته برای همه دانشجویان عزیز از جمله خودم می خوام که همه در واحد ها با کمک خدا (!) پاس بشن و ....
برای بار دوم این بلاگ رو راه انداختم به این امید که این بار دیگه تنبلی نکنم ... به قول شاعر که میگه :
رهرو آن نیست که گهی تند و گهی خسته رود رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

کلیدر

به نام یکتا پروردگار پاک
حدود همین 3-2 ساعت پیش رمان کلیدر را تمام کردم ، هنوز هم فکرش با من است و هنوز هم دارم به عظمت این رمان ، پختگی شخصیت هایش و پایان زیبا و غم انگیزش فکر می کنم . آفرین به آقای محمود دولت آبادی نویسنده این رمان که به راستی حق مطلب را ادا کرد و خوشا به حال او که چنین قلمی دارد . رمانی کامل از هر جهت ، پخته ، بسیار دلنشین و روان . برای آنان که پارسی زبان نیستند دل می سوزانم از آن جهت که نمی توانند رمانی به این زیبایی را بخوانند و خواندن آن را به همه پارسی زبانان توصیه می کنم .
داستان این رمان گویا هیچ گاه خیال کهنه شدن برای ایرانیان ندارد ... مردم این مرز و بوم از کرد و بلوچ بگیر تا ترک و فارس سالهاست در این کشور به دنبال آزادی در جنگ اند . امیدوارم ما هم بتوانیم نقش خود را در این راه انطور که باید ایفا کنیم ، به امید ایرانی آزاد و پر امید برای مردمانی آزاده و عاشق این خاک .
9 / شهریور / 1388

۱۳۸۸ مرداد ۹, جمعه

به نام خدایی که این روز ها بیشتر از همیشه نیازمند کمکش هستیم
دلم می خواست از تک تک این مردم با شرف و شجاعی که اومده بودن تشکر کنم ... هنوز باتوم خوردنتون جلوی چشمامه .... خسته نباشین .. امیدوارم همه سالم به خونه هاتون رسیده باشین ... شما بهترین مردمان جهانید ... ما لیاقت بهترین هارو داریم و حالا که داریم براش مبارزه می کنیم حتما به آن می رسیم.. به امید پیروزی
سمن
8 / امرداد / 1388
چهلم شهدای 30 خرداد

۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه

به نام خدای مهربان
این هم اولین تجربه ی بلاگ نویسی من.... البته در اینجا ..
این روز ها احتیاج به نوشتن بیشتر شده هر چند که وقت من کمتر ! امیدوارم این تجربه هم سرشار از یادگرفتن باشد .. انشاءالله از چند روز دیگر که سرم خلوت تر شد مطالب جدیدترم را قرار می دهم .. با آرزوی سلامتی و روزهایی سبز برای همه ..
سمن
جمعه 2 /امرداد / 1388